یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۴

علی سجادی: گذر از آتش، یادمانده‌های مبارزه برای آزادی و کرامت انسانی: نگاهی به خاطرات ایرج قهرمانلو

علی سجادی: گذر از آتش، یادمانده‌های مبارزه برای آزادی و کرامت انسانی: نگاهی به خاطرات ایرج قهرمانلو
http://iranscope.blogspot.com/2016/03/blog-post_86.html

معرفی و بررسی کتاب: (به نقل از مجله ایران شناسی، سال 27، شمارۀ 3)
گذر از آتش
یادمانده‌های مبارزه برای آزادی و کرامت انسانی
خاطرات ایرج قهرمانلو
چاپ اول، بهار 2015، مرکز پخش: انتشارات فروغ، کلن، آلمان

چراغ سرخ شقــایق را رفیـق راه سفر کردم
به پیشواز سحر رفتم سحر نیامدنم آموخت
(نادر نادرپور)
Gozar az atash
در میان خاطرات زندانیان سیاسی ایران در پنجاه سال اخیر، تعدادی اندکی به نقد مسائل داخلی گروههای متبوع خود پرداخته اند و اکثراً در چارچوب «حق» (که خودشان باشند) و «باطل» (که رژیم حاکم باشد) باقی مانده اند. یکی از کسانی که در خاطرات خود به نقد رویدادهای داخلی گروه خود نیز پرداخته دکتر ایرج قهرمانلوست. آنچه آقای قهرمانلو از روابط درونی سازمان مجاهدین خلق ایران در اواخر دهۀ 1340 و اوائل دهۀ 1350 تشریح می کند از اهمیتی بسزا برخوردار است، زیرا ریشه های انحراف از اصول و اتکاء به «کسب قدرت به هر طریق و اعمال آن به هر شیوه» را می توان به روشنی در یادمانده های آقای قهرمانلو دید. نگاه من به این کتاب بیشتر از همین زاویه است؛ اما قبل از پرداختن به آن لازم است بدانیم که خاستگاه اجتماعی نویسنده خاطرات چه بوده است.

ایرج قهرمانلو از ایل قهرمانلوست و دربارۀ سابقه سیاسی خانوادۀ خود می نویسد: «بیزاری پدرم از محمد رضاشاه پهلوی، تنها به علت کودتای 28 مرداد 1332 علیه دولت ملی دکتر مصدق نبود و بگیر و ببندها و ستمکاریهای کودتاچیان. بیزاری او ریشه های عمیق تری داشت. او با پهلوی ها پدرکشتگی داشت. پدر پدرم را که ولی خان نام داشت؛ پدر محمد رضاشاه، یعنی رضاشاه پهلوی، کشته بود. ولی خان، رئیس ایل مردم قرمان بود که «امروز به قهرمانلو مشهور است و یکی از مهمترین ایلات کُرد زعفرانلو» به شمار می آید.» (ص 16) ولی خان «مردی نترس و با غیرت و مردم دار بود… علی رغم خدمت بزرگی که از سر ناآگاهی به رضاخان میرپنج کرد و در طرح سرکوب کردن و کشتن یکی از برجسته ترین افسران دموکرات و وطن دوست ایران، یعنی کلنل محمد تقی خان پسیان، نقش مهمی داشت.» (ص 19) ولی خان قصد ترور رضاشاه را دارد و «همراه با یکی از سران کرد خراسان، سر را ه رضاشاه و بر پل دهستان فاروج که امروز شهر شده است، به کمین می نشیند تا در فرصت مناسب شاه را از بین ببرد. ناگهان از روزۀ دوربینی که به دست داشت می بیند که تاج محمد خان بهادری، رهبر ایل با دلانلو یکی از سران کرد، سوار بر اسبش پیشاپیش اردوی رضاشاه به سوی پل دهستان می تازد. در دم … می گوید: ما لو رفته ایم. تاج محمد خان نقشه مان را فاش کرده است. و بعد به نفراتش فرمان می دهد که میدان را ترک کنند و پراکنده شوند.»(ص 20) و این سابقه ای می شود که دهها سال بعد در انتخابات مجلس سال 1341، رقابتی میان یکی از فرزندان ولی با یکی از فرزندان تاج محمد برای نمایندگی مجلس درمی گیرد، و به دلیل طرح ترور رضاشاه توسط ولی خان، غلامرضا بهادری فرزند تاج محمد خان به نمایندگی قوچان به مجلس می رود و عموی دکتر ایرج قهرمانلو «ستاد انتخاباتی خود» را می بندد و از رفتن به مجلس باز می ماند.

ایرج قهرمانلو در پاییز ۱۳۴۳ بعد از موفقیت در کنکور برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ پزشکی به دانشگاه مشهد می رود. می نویسد: «به مشهد رفتم و در حوالی دانشگاه اتاقی اجاره کردم. دانشگاه را دنیای تازه یافتم. وقتی در قوچان بودم، از این سرای بزرگ علم و دانش، برداشتی بسیار ساده‌انگارانه و ایده‌آلیستی داشتم. خیال می‌کردم دانشجو نه تنها در زمینه علم از دیگر قشرهای جامعه برتر است، بلکه در زمینه علوم اجتماعی و سیاسی نیز با مردم کوچه و بازار تفاوتهای اساسی دارد. به این سبب مانند اکثریت دانشجویان، کراوات می‌زدم و با کت و شلوار همیشه اتوکشیده، چهره‌ای آراسته، ریش تراشیده و کیف در دست به کلاس‌های درس می‌رفتم، ولی چه زود باورهایم نقش بر آب شد. در همان ماههای اول، با شگفتی دردناکی دریافتم که میان دانش دانشگاهی و دانش سیاسی اجتماعی و همچنین دانش زندگی، شکاف عمیقی وجود دارد که دروس دانشگاهی آن را پر نمی‌کند. برای معنا بخشیدن به زندگی، به بیش از دانش دانشگاهی نیازداشتم.» (ص 34)

ایرج قهرمانلو در سال 1345 به انجمن ضد بهایی حجتیه نزدیک می شود، اما در سالهای ۱۳۴۷ و ۱۳۴۸، با سه نفر از سه جریان سیاسی مختلف آشنا می شود و به سازمان مجاهدین می پیوندد:
«من عنصر مذهب را در جامعۀ ایران بسیار نیرومند می دیدم و باور داشتم که بدون در نظر گرفتن این عامل، جامعه نمی تواند سیر تحولی خودش را از سر بگذراند. سومین کسی که به سراغم آمد از مجاهدین خلق بود. گفتگو با او برایم بسیار دلپذیر بود. افق سیاسی‌ای را که برایم ترسیم می‌کرد شورانگیز بود. او را به خویی می‌فهمیدم و طرز فکر و عمل اجتماعی اش را به خود نزدیک می دیدم. پس از نُه ماه حشر و نشر با او دریافتم که خود به خود عضو سازمان شده‌ام…. از آن پس زیر مسؤولیت حمید آموزش سیاسی و ایدئولوژیک می دیدم. حمید هر از چند گاهی کتاب یا جزوه ای به من می داد که من می باید آن را می خواندم و درباره اش با او به گفتگو می نشستم. البته گفتگوهایی هم داشتیم که بر اساس مطالعۀ متن از پیش تعیین شده ای نبود؛ مانند تفسیر سوره های انفال، احزاب، و توبه قرآن. اما بیشتر گفتگوهایمان حول کتابها – قانونی و غیر قانونی – و نیز نوشته های درون سازمانی بود که من نام برخی از آنها را به یاد دارم، در این جا می آورم:

– نوشته های درون سازمانی: جزوه اقتصاد به زبان ساده، نوشتۀ محمود عسگری زاده، راه انبیا که گفته می شد محمد حنیف نژاد آن را نوشته و جزوات اصلاحات ارضی، شناخت و تکامل که ظاهراً کار دسته جمعی شماری از بنیاد گذاران چون محمد حنیف نژاد، بدیع زادگان، سعید محسن و علی میهن دوست بود.

کتابها: بیشتر کتابهای مهندس بازرگان جزو متون مطالعاتی مان بود؛ مانند راه طی شده، عشق و پرستش، خدا در اجتماع، مسألۀ وحی، اسلام مکتب مبارز و مولد، تفسیر پرتوی از قرآن نوشتۀ آیت الله طالقانی، خلقت انسان و تکامل نوشتۀ دکتر یدالله سحابی… اصول مقدماتی فلسفه از ژرژ پلیتسر، چهار مقالۀ فلسفی از مائو تسه دون، ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی از استالین، چگونه می شود یک کمونیست خوب بود از لئو شائوجی… توجیه سازمان برای یادگیری مارکسیسم جدا از نگرش فلسفی اش در کنار کتابهای دست چین شدۀ مذهبی این بود که انسان امروز از همه شیوه های علمی برای پیروزی بر طبیعت مانند دانش پزشکی و فیزیک مدرن بهره می جوید و آنها را در زندگی روزانه به کار می گیرد. در زمینۀ سیاست نیز نیاز به دانش و به کار گیری شیوۀ علمی امروزی است. دانش و علم سیاسی، امروزه دانش مارکسیسم است. بنابراین ما باید این دانش سیاسی زمان امروز را برای تغییر زندگی انسانها برای جامعه انسانی فردا بیاموزیم. اما این پرسش گاه گاه از اندیشه ام می گذشت که اگر روزی میان شناخت علمی و بینش دینی تضاد بیفتد، ما کدامین را انتخاب خواهیم کرد؟» (ص38 – 39)

قهرمانلو در سال ششم پزشکی عاشق یکی از دانشجویان سال آخر می شود، اما به دلیل عضویت در سازمان نمی تواند با سیمین ازدواج کند. پس به وی می گوید: «‌دلیل این که نمی‌‌خواهم بیش از این پیش‌تر برویم، این است که من با یک گروه سیاسی زیرزمینی ارتباط دارم. عمر من کوتاه خواهد بود یا به زندان خواهم رفت یا مرگ در پیش رو دارم.» و پاسخ می شنود: «هرجا بروی من هم با تو خواهم آمد. چه خوب، الان احساس می‌کنم بیشتر از گذشته تو را دوست دارم.» (ص 42) با سیمین ازدواج می کند به شرط آن که بچه دار نشوند و خبر ازدواج را به مسؤول سازمانی خود می دهد و پاسخ می شنود: «تو می‌دانی که عاشق شدن و ازدواج کردن برخلاف قوانین سازمان است!؟» و جواب می دهد:«آری؛ نه تنها برخلاف موازین سازمان بلکه برخلاف باور خود من هم هست… افزون بر این او هم آماده است به سازمان بپیوندد… حمید گفت: سازمان با حفظ انتقادش به رفتار غیرتشکیلاتی‌ای که کردی، تو را می‌پذیرد و امید است که همسرت هم به سازمان بپیوندد.»

قهرمانلو نخستین آموزشهای چریکی خود را آغاز می کند. هفته ای دو سه روز به تهران می رود و با سردسته های سازمان آشنا می شود: تراب، و بهرام آرام که به عنوان پوشش خود را به شکل بیتل ها درآورده بود. مسعود مسؤول او می شود. در یکی از نشستهای آموزش مسعود از او می خواهد «روش جعل اسناد را آموزش» ببیند، و سپس ساختن بمب: مسعود «کاغذی از جیبش درآورد که در آن تصویری کشیده شده بود که دو سه تا نقطه به وسیله چند خط به هم پیوند خورده بودند. من در شگفت شدم: – این خطها چیه؟ او با ژستی دانشمندانه بی آن که به من نگاه کند گفت: – اینها مدارها هستند.» برای خرید وسایل ساختن بمب با مسعود به توپخانه می روند ولی نمی دانند چه باید بخرند! مرحلۀ بعدی آموزش دزدی است! مسعود از او می خواهد «از فروشگاه بزرگ یک چیزی را بدزدم. این یک نوع آزمایش و تمرین به شمار می آمد که در پی آن افراد با معیارهای قانون شکنی بتوانند کنار بیایند و موضوعات اخلاقی را در هنگام مصادره وسایل زیر پا بگذارند تا در حین عمل دچار شک و تردید نشوند.» (ص 65) آموزش دزدی و بعد از آن آموزش رانندگی و تکرار شعار «می توان و باید» توسط مسؤول قهرمانلو و دیگران از جمله بخشهایی از این خاطرات است که بیشتر به کمدی می ماند و بسیار خواندنی ست، خاصه این که شما می دانید واقعیت دارد و راوی هیچ اغراقی در آن نکرده است. این آموزشها و رفتار مسعود باعث ایجاد اختلاف نظر میان این دو می شود. مدتی بعد بیتل که همان بهرام آرام باشد از طریق سیمین به قهرمانلو اطلاع می دهد که می خواهد وی را ببیند. قهرمانلو تعجب می کند که چرا مسؤول سازمان از طریق سیمین می خواهد او را ببیند نه از طریق مسعود، و فکر می کند موضوع دشواریهای وی با مسعود در این دیدار مطرح خواهد شد. پس به همراه مسعود به دیدار او می رود. بیتل با چهره ای اخم کرده و با ترشرویی خطاب به قهرمانلو می گوید: «شما بایستی همسرت را طلاق بدهید و باید هر چه زودتر هم این کار را تمام کنید! این جدایی برای هر دو شما ضروری ست.» قهرمانلو که نگران سیمین است به بیتل می گوید «ببخشید که وقت شما و سازمان را گرفته ام اما می بایست با یکی از بالاییها حرف می زدم. و ضمناً خواهش می کنم مسائل انسانی را در مورد سیمین رعایت کنید. او بسیار حساس است و از او تنها به عنوان پزشک استفاده کنید.» (ص79-81)

مسؤول رده بالای سازمان حاضر به شنیدن حرفها و انتقادهای قهرمانلو نیست و او را به مسعود حواله می دهد، همان که با وی اختلاف دارد. و بعد مسعود به وی می گوید: «من مشکلی ندارم و مشکل تو هستی. سازمان همینه که هست اگر نمی خواهی برو. اگر می خواهی بمانی باید مخفی بشوی و خودت را با آن همساز کنی. باید از همه وابستگیهایت بگذری. اگر پزشک شدن برایت خیلی مهمتر از سازمان و مبارزه است دیگه سازمان رو ول کن برو.» (ص81) قهرمانلو می گوید:

«این را یک بار دیگر هم گفتی، ببین مسعود من یک پزشکم، با حرفه ای که دارم بیشتر می تونم به سازمان کمک کنم، من آرزو داشتم برگردم به میان مردمم، مردمی که می شناسمشون، مردمی که به من اعتماد دارند، من در میان آنها بزرگ شده ام و بهتر می تونم ارتباط برقرار کنم، ولی با مخفی شدنم همه این امکانات از بین می رود، من تبدیل به یک ابزار زنده می شوم بدون ارتباط. من با مخفی شدن، آدمی درونی می شوم تا بیرونی، تنها با خودم و تو یا کسی دیگر رابطه دارم نه با مردم، از آن گذشته مسأله، مبارزه یا وابستگیهای زندگی نیست که مرا به شک و تردید انداخته است، مسأله این بلبشویی ست که من درونش قرار گرفته ام. من نمی خواهم کورکورانه در این بیراهه بیفتم. من جانم را به خطر انداخته ام. پس مسأله وابستگی نیست. اما حالا نمی خواهم برای ثابت کردن فداکاری و عدم وابستگی ام هرچه شما گفتید گوش بدم، تا حالا کردم اما دیگه نمی کنم. شما روشنایی به من نشون بدین، بعد از من توقع از خود گذشتگی بیشتر برای سازمان داشته باشید.» (ص81)
بریدن از سازمان از نظر عاطفی برای قهرمانلو سخت است و سخت با خود درگیر می شود که چه کند. بالاخره

«نامه ای نوشتم و آن را با ارج گذاری و ستایش از دلاوری افراد سازمان و به ویژه آنهایی که در زیر شکنجه به سر می برند آغاز کردم. سپس جهت گیری و رویدادهایی که در همه این زمان بر من گذشته بود را یک به یک نوشتم و گفتم این هرج و مرج کاری و بلبشوی حاکم درون سازمان سبب آشفتگی و درهم ریختگی ذهن من گردیده است و توان درست اندیشیدن، راه رفتن و گرفتن تصمیم درست را از من سلب کرده است و در نامه، به ویژه به رهبری هشدار دادم که دلمشغولی سازمان به ساختن بمب و انفجار و نپرداختن به بالا بردن دانش سیاسی و کیفیت اعضا، باعث روی کارآمدن افراد بی کیفیت و در نتیجه بروز اندیشه هایی خواهد شد که سازمان را در آینده نزدیک ویران خواهد کرد. در نامه ام یادآور شدم که سازمان آکنده از انسانهایی با بازوان قوی و سرهای کوچک شده است و انگار بدون هدفی مشخص چون مرغ سرکنده ای خودش را به در و دیوار می کوید. نامه را با این جمله پایان دادم «رفقا، برادران! اگر این روند خطرناک در درون سازمان پیش برود شما بیش از آن که رژیم را منفجر کنید، خود از درون منفجر خواهید شد.» (ص82-83)

قهرمانلو بعد پایان تحصیلات به تهران بر می کردد تا سیمین را «آگاه» کند و نگذارد «بدون آگاهی لازم به همکاری با سازمان ادامه دهد» ولی از رفتار سیمین شگفت زده می شود. زن به او می گوید «برو، برو، دیگه به خونه برنگرد!… سازمان می گوید تو ترسویی، تو بریده ای، تو یک آدم پفیوزی شدی، تو گذاشتی و رفتی.» (ص95- 96) معلوم می شود بیتل پشت سر او توطئه می کند و حتی در رابطه زناشویی آنها دخالت می کند: زن می گوید «تو می بایست می ماندی. بیتل می گوید تو برای سازمان مسأله ساز شده ای. حتی رضا رضایی هم درباره تو حرفهایی زده… بیتل میگه تو مرا دوست نداری، تو برای سکس برگشتی» (ص97-98) «این که به ریزکاریهای زندگی خصوصی اعضا بپردازند برای منافع خودشان برداشتهای فرویدی بکنند غیر عادی نبود. مسؤولین وارد جزئیات خصوصی افراد می شدند و عضو را مانند یک گناهکار وادار به اعتراف می کردند تا در آینده اگر چنانچه آن عضو برخلاف میل رهبری یا مسیر جاری سازمان حرفی زد از آن اطلاعات برای خراب کردن شخصیت آن فرد ناراضی سوء استفاده کنند. در سالهای 1354 – 1355 نمونه این وضع را من در بند دو و سه زندان قصر مشاهده کردم…آقای ط. برای نشان دادن صداقتش برای ورود به سازمان تمام زندگی کودکیش را بنا به خواست مسؤولش گفته بود، اما وقتی آن شخص به حرکت سازمان اعتراض کرد، تمام اطلاعات زندگی خصوصی او را میان اعضا پخش کردند. آن زندانی تا مدتها افسرده، شرمگین و گوشه نشین شده بود.» (ص98)

اما سازمان نمی تواند چنین کسی را تحمل کند. خروج از سازمان به معنی ارتداد تلقی می شود و مجازات مرگ دارد. حمید مسؤول سابق قهرمانلو در مشهد به دیدارش می آید و چند ساعتی باهم پیاده می روند و حرف می زنند، قهرمانلو بی اعتقادی خودش را به سازمان بار دیگر ابراز می کند، ولی عاقبت معلوم نمی شود حمید برای چه بعد از چند سال به دیدار او آمده، فقط دو چیز معلوم می شود یکی آن که از نام اصلی قهرمانلو آگاه شده و این به معنی «سوخته» شدن قهرمانلو از نظر سازمان است، و دیگر آن که حمید از وی می پرسد «آیا برای جدایی از همسرت اقدامی کرده ای؟ این پرسش او مرا بد گمان کرد. با خود اندیشیدم نکند برای همین آمده است، ولی آخر چرا؟» (ص112) دو سه هفته ای بعد سیمین تماس می گیرد: «آمده ام که طلاق بگیرم… – «آیا تو مطمئنی که می خواهی این کار را بکنی!؟» با لحنی قاطعانه و چهره ای ناشاد و ناخرسند: – «آری؛ تصمیم خودم را گرفته ام.»(114) پس به محضر می روند و جدا می شوند ولی دو هفته ای بعد دوباره باز می گردد و می گوید آمده که شاید دوباره بتوانند با هم ازدواج کنند. «سر در نیاوردم که این حرف دلش بود یا سازمان، هرچه بود آن اراده و تصمیم روز جدایی را در سیمایش ندیدم دیگر این چه بازی است. اصلاً نفهمدیم… پس از چرخی کوتاه در سکوتی سرشار از شک و گمان دوباره مرا دم در خانه دوستم پیاده کردو رفت.» (ص 117)

بعد از حدود یک ماه سیمین دوباره تماس می گیرد و قرار می گذارد در مقابل پارک ساعی در خیابان پهلوی در کنار یک گیشه تلفن. قهرمانلو به آن جا می رود. زن از او می پرسد «سازمان می خواهد بداند آیا تو به سازمان بر می گردی یا نه» و قهرمانلو قاطعانه پاسخ می دهد «نه!» (ص117) سکوت حکمفرما می شود و ادامه می یابد
«خشکمان زده بود. این که از آنجا تکان نمی خورد این فکر را در من به وجود آورد که نکند چشم به راه تلفنی باشد. به راستی او داشت زمان کشی می کرد. ناگهان زنگ تلفن سکوت بی دلیل و بیهوده سنگین ما را شکست و خودش را با شتاب به تلفن رساند و گوشی را برداشت. نمی دانستم با که سخن می گوید. ولی شنیدم که گفت:
– می گوید نه!
دوباره سکوت. سپس شنیدم که نشانی خانه ام که در خیابان گرامی بود و محل کارم را به شخص ناشناس می دهد. در این جا بود که به سوی او دویدم. باصدایی بلند و پرخاشگونه پرسیدم:
– چرا آدرس مرا دادی؟
در صدایم نگرانی نهفته بود که او در جا پی برد. رنگش پرید و با بهت زدگی گفت:
– نه! نه! این غیر ممکن است!
پرخاش کردم:
– بله؛ ممکن است. دقیقاً همین است! هرچه زودتر باید از هم جدا شویم.
واژۀ کشتن بر زبان نیامده بود. ولی بر هیچ کداممان نهفته نبود که سازمان برنامۀ کشتن مرا در دستور گذاشته است. در آن جا بود دریافتم که چرا سیمین برای بار دوم به در خانۀ دوستم به دیدار من آمده بود. مأموریت داشت تا رهبری را از واکنش من و به طور کلی از زندگی من باخبر سازد.
شتابان خودم را به یک تاکسی رساندم تا از آن جا دور شوم. ترسم ازاین بود که آنها ممکن است در همان اطراف باشند یا هر آن سر برسند. بی اختیار به راننده تاکسی گفتم تجریش. گیج بودم، آشفته و پریشان احوال مغزم درست کار نمی کرد و اصلاً نمی دانستم باید چه کاری انجام دهم… در همین حال سردرگمی و گیجی بودم… راستی چرا می خواهند مرا بکشند؟ چگونه می خواهند مرا بکشند؟ با گلوله یا دشنه… در خواب یا بیداری…» (ص118-119)

قهرمانلو از ترس سازمان و کشته شدن توسط مجاهدین مدتی را با کارگران ساختمانی در دربند سر می کند «حکایت عجیبی بود. من می بایست هم از چنگ ساواک بگریزم و هم از سازمان رفیق کش. کسانی که قرار بود برای آرمانهای انساندوستانه بجنگند اکنون به صورت یک دار و دسته مافیایی درآمده بودند…» (ص129)
مدتی بعد مسعود دوباره با او تماس می گیرد و از او می خواهد که افراد جدیدی به سازمان معرفی کند. قهرمانلو می پرسد چرا باید کسی را به سازمانی معرفی کند که قصد کشتن او را داشته. مسعود ابتدا انکار می کند ولی بالاخره به شرط آن که قهرمانلو کسی یا کسانی را برای همکاری به سازمان معرفی کند، تایید می کند که سازمان قصد کشتن قهرمانلو را داشته. قهرمانلو می نویسد کشف این واقعیت که در سازمان «سلاح زور تنها علیه دشمن به کار گرفته نمی شود، برای دوستان نق زن، یا از نظر آنان ترسو، متزلزل یا هر بهانۀ دیگر» هم به کار می آید، (ص140)

«سرم را به دوران انداخته بود، چه می بایست بکنم؟ آیا مجاز بودم که با چنین سازمانی دوستی را ادامه دهم؟ و یاریش کنم؟ مهمتر، مجاز بودم آیا دوستی را به آنها معرفی کنم؟ توازن فکریم به هم ریخته بود و گم گشته راه می پیمودم. نه ممکن نیست یزدانی را به سازمان معرفی کنم. نه باعث ویرانی کس دیگری نخواهم شد. دور از شخصیت من است که با دوست چنین کنم. دوستم اما بچه که نیست از من هم بزرگتر است، آگاه است. فارغ التحصیل دانشگاه است. کارمند مهمترین شرکت دارویی ایران است. همیشه آرزو داشته است که به سازمان بپیوندد، خودش شعور دارد. مطمئناً او هم مثل من پس از مدتی واقعیت را درخواهد یافت. تازه از کجا معلوم که سازمان واقعیت شومی را که در یکی از اندامهایش رشد کرده جراحی نکند و از بین نبرد؟» (ص140)
با این «استدلال» است که قربانی مناسبات درونی سازمان، دوست قدیمی خود را به سازمان وصل می کند و به مسلخ می فرستد:

«یک هفته نگذشته بود که او را در خانه عباس دیدم. بنا نداشتم دربارۀ آنچه میان او و مسعود گذشته کنجکاوی به خرج دهم ولی او بی درنگ گفت که چیزی نمانده بود که به دامن پلیس بیفتم. از این سخنش جا خوردم. با شتاب پرسیدم: – چی؟ – مسعود از من خواست تا از فروشگاه فردوسی یا فروشگاه بزرگ، چیزی را بلند کنم….. وانمود کردم که آنچه به سر او آمده برایم تازگی دارد و از این که از او خواسته شده تا دست به دزدی بزند از خود شگفتی نشان دادم.» «روز شنبه به دفتر کارش درکمپانی داروگر زنگ زدم. مردی گوشی را برداشت و در برابر پرسش من گفت آقای یزدانی چند روز است در سر کارش نیست و گوشی را با شتاب گذاشت… 45 روزگذشت و از یزدانی خبری نشد.» (ص141)

(آموزش «دزدی» ظاهراً هنوز هم از شیوه های آموزش مجاهدین تازه کار است. مشغول نوشتن این مطلب بودم که رسانه های فرانسه، از جمله فیگارو اطلاع دادند پلیس فرانسه اعضای سازمان مجاهدین خلق را به دزدی گلدانهای گل از یکی از قبرستانهای پاریس متهم کرده است. به گزارش فیگارو، شخصی که هر هفته بر سر مزار شوهرش گلدان گلی می گذاشت متوجه شد که این گلدانها ناپدید می شوند. پس با استفاده از وسایل مدرن از قبیل دوربین‌ مدار بسته و تعبیۀ تراشه های (chips) کامپیوتری در گلدان، سارق گل تعقیب و معلوم شد این گلدانها‌ به ساختمان محل استقرار سازمان مجاهدین و خانم مریم رجوی منتقل می‌شود. سازمان مجاهدین البته گلدان دزدی را تکذیب کرده اند و آن را توطئه ای از جانب رژیم دانسته اند. این است لینک فیگارو:
http://www.lefigaro.fr/actualite-france/2014/10/01/01016-20141001ARTFIG00084-des-fleurs-volees-au-cimetiere-d-auvers-sur-oise-retrouvees-chez-la-resistance-iranienne.php)

قهرمانلو بالاخره هنگام خدمت سربازی در روز شنبه 17 آذرماه 1351 بازداشت می شود:
«من در سالن همگانی پادگان عشرت آباد تهران بر روی صندلی ام نشسته بودم. دوران آموزشی مقدماتی دو ماهۀ سپاه بهداشت را می گذراندم. در خود فرو رفته بودم و چندان متوجه پیرامونم نبودم که به ناگهان نام مرا از بلندگو خواندند و رشتۀ اندیشه هایم پاره شد. از جای خود برخاستم و به دفتر سرهنگ میرفخرایی که مسؤول آموزش پزشکان در حین خدمت بود رفتم. او مردی پنجاه ساله بود و چهره ای مهربان داشت. همان گونه که پشت میزش نشسته بود رو به من گرد و پرسید تو قهرمانلو هستی؟ – بله جناب سرهنگ. – پسرجان کاری کردی؟ – چه کاری؟ – منظورم کار سیاسیه. – نخیر. نگرانی را در چهرۀ مهربانش به خوبی حس می کردم. افسر ضد اطلاعات ارتش که به موازات من و چند گام به دور از من ایستاده بود و در حفظ این فاصله نیز کوشا بود از سرهنگ اجازه خواست تا مرا بازرسی بدنی کند. او رو به من کرد و با حالتی جدی از دور گفت: – جیبهایت را خالی کن!…» (ص142)

آنچه در دویست و اندی صفحۀ بعد می آید داستانی است آشنا که توسط زندانیان سیاسی – امنیتی رژیم گذشته به زبانهای مختلف بیان شده است و اگرچه ایرج قهرمانلو با زبان شسته رفته و پاکیزه خود روایتی خواندنی از رفتار بازجویان و شکنجه کنندگان و مقاومت خویش و دیگران به دست می دهد، اما این روایت دردناک هیچ تازگی ندارد. آنچه تازگی دارد گفتارهای درونی این قربانی دوجانبه است که مملو است از تضاد افکاری که شبانه روز، علاوه بر درد شکنجه و بازجویی، باید تحمل کند:
«باز شناختن پلشتیها دشوار نبود. بازشناختن پلشتی دوست بود که از توانم خارج بود. همین بود که مرا پریشان احوال ساخته بود. دوگانگی، دوگانگی، آخ دوگانگی چون خوره روحم را از درون می خورد. هم قاتل بودم هم مقتول. هم بازیگر صحنه هم تماشاچی، هم دوست و هم دشمن در یک زمان. سرشار از نیروی زندگی بخش بودم اما از دستم خون می چکید…. کوچکتر از آن بودم که بتوانم جلوی سقوط بزرگ را بگیرم. سازمان غول بزرگی بود که می رفت تا همه چیز را زیر پا له کند و من در برابر آن انسان کوچکی بودم که تنها می توانست تماشاچی این سقوط دردناک باشد…» (ص 202-203)

در زندان است که از سرنوشت سیمین مطلع می شود:
«روز 27 مرداد 1353، تیم میثمی و سیمین در خانه ای در خیابان شیخ هادی مشغول ساختن بمب بودند تا آن را فردای آن روز به مناسبت کودتای 28 مرداد کار بگذارند. در اثر اشتباه، بمب در دست میثمی منفجر می شود. او شدیداً مجروح می شود و هر دو چشمانش را از دست می دهد. در این جریان سیمین از یک چشم نابینا می شود. طبق دستور سازمانی، عضو مجروح را یا باید نجات داد یا کشت. سیمین دو اسلحه کمری را بر می دارد و می گوید برادر بکشمت؟ میثمی پاسخ می دهد نه نه نکش خواهر مرا به درون حوض بیانداز. سیمین او را به درون حوض می اندازد و از روی دیوار با اسلحه کمری فرار می کند ولی در خیابان توسط پلیس ساواک دستگیر می شود» (ص 217-218)
در حالی که بازجو خبر دستگیری سیمین را به قهرمانلو می دهد، فکر او جایی دیگر است:
«آخر چرا این بیخردان او را به خانه های تیمی کشاندند؟ چرا این بی اندیشگان آدمها را در جایی غیر از جایگاه اصلی شان و فقط به خاطر منافع کوتاه مدت استفاده می کنند» و با فریاد بازجو به خود می آید: «- مادر قحبه اگر همان بار اول حرفهایت را زده بودی اکنون نه تو این جا بودی و نه او.» (ص218)
ایرج قهرمانلو در بخشی از خاطرات خود با عنوان «رفیق کشی در درون سازمان تسلط جریان آنارکو- نیهلیستی با گرایشات لمپنیسم بر سازمان» می نویسد:
«پائیز سال 1354؛ این روزها خبرهای بدی از درون سازمان می رسید. این خبرها توسط خانواده ها که به ملاقات عزیزانشان می آمدند، و نیز از بندهای دیگر و همچنین زندانیها و سمپات هایی که به تازگی در رابطه با رویدادهای اخیر سازمان دستگیر شده بودند به دست می رسید. در ابتدا باور نکردنی بود. گمان برده می شد دست ساواک در کار است. ولی نه، درست بود، خیلی هم درست بود. بدبختانه آنچه را که من 3 سال پیش پیش بینی کرده بودم حالا رخ داده بود. خبر از این قرار بود که گویا با کشتن یکی از اعضای مذهبی، خدا را از درون سازمان برداشته بودند، ولی از خود خدا ساخته بودند. همچون همه خدایان، بیدل، بیرحم، و دشمن آزادی انسان. ولی ای کاش از خدا انسان می ساختند. انسانی که انسانها را دوست می دارد، دوستیها و پیمانها را پاس می دارد، انسانی که مهربان است، کسی را نمی ترساند و نمی کشد…» (ص249)
*
برای این که روشن شود مبانی ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق بر چه اساسی استوار شده است، چند عبارت زیر از محمد حنیف نژاد، بنیانگذار و تئوریسین اولیۀ سازمان نقل می شود:
«کتابهایی که مطالعه کرده‏ام، عبارتند: از راه طی شده، خدا در اجتماع، بی‏نهایت کوچکها، ذرۀ بی‏انتها، کار در اسلام، اسلام و قرآن راشد، تفسیر پرتوی از قرآن، اقتصاد کشورهای توسعه نیافته… ویتنام در آتش، تحلیل انقلاب الجزایر، حقوق بین الملل، نهج البلاغه فیض الاسلام… ما حدود سه سال و نیم با عده معدودی مطالعه می‏کردیم و سپس تا سال 47 تعداد افراد ما بیشتر شد … ابتدافقط قرآن و گاهی هم نهج البلاغه می‏خواندیم و برای بالا بردن سطح اعتقادات افراد از کتابهای آقای مهندس بازرگان و طالقانی‏استفاده می‏کردیم… ما برای وارد شدن به نظریات مارکسیست‏ها، کتابهای آنها را هم مطالعه می‏کردیم.» (نهضت امام خمینی، ج 3، ص 558 – 557 از پرونده حنیف نژاد)
«بدون آشنایی با فرهنگ انقلابی عصر حاضر، درک عظمت آیات قرآن هیچ ممکن نیست.» در این جا حتماً کتب زیر را بخوانید: کتابچه سرخ، امپریالیسم و کلیه مرتجعین تاریخ ببر کاغذی هستند، دو نوع همزیستی مسالمت‏آمیز به کلی متضاد.» (کتاب راه انبیاء یا راه بشر، 96. هر سه‏کتاب از مائو است. )
* کتاب اساسی دیگر مجاهدین تکامل نام داشت که کار علی میهن دوست بود و در آن «راه خدا» و «راه تکامل» یکی دانسته شده است. بینش مارکسیستی و تطبیق بزرگان این نهضت با «مؤمنین» و «کسانی که در راه خدا گام بر می دارند» آشکار است. حنیف نژاد در راه انبیا نوشته بود: منظور از مؤمنین در آیۀ سوم سورۀ جاثیه ]=حجرات[ ‏چیست؟ از نگاه اول چنین به نظر می‏رسد که منظور، مؤمنین مسلمان باشد، در حالی که چنین نیست؛ زیرا با در نظر گرفتن آیات‏بعدی مخاطب این آیات ضمناً کسانی هستند که ایمان به خدا ندارند.(راه انبیا، ص 27 )

به علاوه می دانیم جزوۀ «شناخت» که پایه و بنیان ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق بوده، از همان زمان تهیه، سه روایت مختلف داشته است: روایت سوم، روایتی بوده است برای عموم مردم و علاقه مندان و پیوستگان جدید به سازمان؛ روایت دوم، روایتی که برای اعضای سازمان و در بحثهای سلولهای درون سازمانی مورد استفاده قرار می گرفته، و روایت اول، روایتی که در اختیار رهبران سازمان بوده است. بعدها وقتی در سال 1354 «بیانیۀ تغییر مواضع» از سوی سازمان مجاهدین خلق اعلام شد، این موضوع هم فاش گردید که اساس ایدئولوژیک سازمان مجاهدین از اصل بر اندیشه های مارکسیستی استوار بوده است. سید کاظم موسوی بجنوردی بنیانگذار «حزب ملل اسلامی» در خاطرات خود با عنوان مسی به رنگ شفق از گفتگوی خود با مسعود رجوی در زندان چنین نوشته است:

«مجاهدین خلق رسم شان بر این بود که هر کس تازه وارد بند می شد، فوراً برایش یک رابط تعیین می کردند و در زندان نیز خیلی تشکیلاتی برخورد می کردند. برای من هم رابطی تعیین کردند که جز مسعود رجوی کس دیگری نبود. من حدس می زدم که بالاخره مسعود به سراغ من خواهد آمد و حدسم درست بود. من به مسعود رجوی گفتم: «نشریات تان را بیاورید، من ببینم» ایشان رفت و جزوۀ «شناخت» را آورد. من اجمالاً آن را مطالعه کردم و دیدم که طابق النعل بالنعل یک جزوۀ مارکسیستی است و شرح و بسط همان اصول دیالکتیک است.
من با مارکسیسم – لنینیسم از نوجوانی به خوبی آشنا بودم؛ فوراً متوجه شدم که قضیه از چه قرار است؛ یکی دو ساعت بعد مسعود شتابان آمد، گویا شنیده بود که من مارکسیسم را خوانده ام؛ خودش پیش دستی کرد و گفت: «آقای بجنوردی، جزوۀ تئوری شناخت را که خدمتتان دادم، در واقع همان منطق دیالکتیک است» خندیدم و گفتم: «بله فقط مثالهای شان عوض شده است.» شروع کرد به بحث و پس از فصل مشبعی که دربارۀ علم صحبت کرد گفت: «از نظر ما مارکسیسم لنینیسم علم است، علم اجتماع و علم مبارزه است، درست مثل قوانین فیزیک، ربطی به دین و اسلام ندارد. ما نمیتوانیم بگوییم فیزیک اسلامی یا فیزیک سرمایه داری، فیزیک فیزیک است و قوانین خودش را دارد. مارکسیسم هم همین طور!»
گفتم: «البته من با نظر شما موافق نیستم، چون مارکسیسم یک نظریه است قابل رد و تحلیل است و قطعیت قوانین فیزیکی را ندارد». بحث ما در همین جا پایان یافت.» (ص ۱۴۷)
شاید از همین جهت است که اجازه نمی داده اند جزوه هایشان نزد کسی بماند:
«یک بار به مسعود رجوی گفتم که بازهم از جزوه های خودشان به ما بدهد. او هم این جزوه ها را می داد و پس از آن که می خواندم پس می گرفت. من پیشنهاد کردم که یک نسخه از این جزوه ها پیش من باشد، بلافاصله پاچۀ شلوارش را بالا زد و گفت: «ببین آقای بجنوردی، من وقتی یک کار برخلاف اصول تشکیلاتی می کنم، خودم را تنبیه می کنم و با سیگار می سوزانم، این خلاف اصول تشکیلاتی ماست که جزوه پیش شما باشد. بهتر است در یک جا نزد خودمان مخفی باشد و هر وقت خواستید می دهیم تا بخوانید!» (ص ۱۴۸)
***
به نظرم خواندن این کتاب برای همه کسانی که تصور می کنند سازمان مجاهدین خلق بر اثر شکست در کسب قدرت اجتماعی و دولتی در سالهای بعد از انقلاب اسلامی، در مسیری افتاده که شاهد آن هستیم و به هیچ نوع اخلاق و اصول، جز کسب قدرت به هر وسیله، پایبند نیستند، ضروری ست. با خواندن این کتاب در می یابیم که عدم احترام به مردم، و به ویژه به زنان، از ابتدا ذاتی این گروه بوده است. و رهبران آن از مجید شریف واقفی و رضا رضایی گرفته تا بهرام آرام، زن را فقط وسیله دفع شهوت و پیشبرد اهداف خویش می دانسته اند؛ و «انضباط حزبی» یا «قاطعیت انقلابی» نام مستعاری بوده است برای ابزار سازی آدمها – اعم از خودی و غیر خودی. بنابراین در سالهای شکست هیچ نوع دگردیسی اساسی در این سازمان روی نداده و فقط کیش شخصیت جنبۀ وحدانیت پیدا کرده و همه متوجه شخص «رهبر» شده است، و امروز هم همچنان گذشته، همۀ کسانی که به درگاه مقدس رهبران آن سر تعطیم و کرنش فرود نمی آورده اند، «مرتد» و «خائن» و «بریده» و «تواب» بوده اند و مال و جانشان مباح.
منبع:



----------------------

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ